برخى افراد همواره، نقاب بر چهره زده ی خود را پشت پرده ی جهالت پنهان مىکنند؛ گویى از «خودِ» واقعىشان واهمه دارند.
از سوى دیگر، خود ما نیز کارهایى را در جهت تأمین رضایت خاطر «دیگران» انجام مىدهیم و در عین حال وانمود مىکنیم همه چیز به خوبى پیش مىرود (تا وجهه خانواده حفظ شود) و سپس شروع به سرزنش کسانى مىکنیم که ما را وادار به انجام دادن این کارها کردهاند. این «دیگران» چه کسانى هستند که ما همه چیز را به آنها نسبت مىدهیم؟ اعضاى خانواده، همسایهها، دوستان، نظام اجتماعى!؟
امّا واقعیت این است که همان موقع نیز در اعماق وجودمان احساسات درونىمان را به خوبى مىشناسیم؛ نوعى حس اضطراب و تشویش یا حس خوشایندى که از نبود عزّت نفس، ناشى مىشود.
هنگامى که به اطراف مىنگریم و همه چیز را آشفته و بىنظم مىبینیم، دیگران را مقصر مىدانیم ، در حالى که نمىدانیم آشفتگى در درجه اول از افکارمان آغاز مىشود و سپس گسترش مىیابد. روى هم رفته، رویارویى با حقیقت و پذیرفتن آن با فکر و آغوش باز، شهامت بسیارى را مىطلبد.
به محض این که با حقیقت مواجه مىشویم، به آرامش واقعى نزدیکتر مىشویم؛ زیرا حقیقت، یگانه است، بنابراین راه دیگرى وجود نخواهد داشت؛ امّا براى یافتن حقیقت، گاهى اوقات، گمان مىکنیم باید راه طولانىاى را بپیماییم، امّا نه، نیاز نیست راه دورى برویم یا براى کشف لایههاى آشکار قوانین پیچیده بکوشیم، و پرده از اسرار در کتابها برداریم. چیزى که در جستجویش هستیم، درست همینجاست، در عمق ذهنمان. تنها چیزى که لازم است، برقرارى ارتباط با «خودِ واقعى» است. فقط اگر کمى تواضع در پیش گیریم و براى تمام نعمات الهى ـ که خداوند، روى زمین قرار داده است ـ احترام بیشترى قائل باشیم و از خشم، دشمن و حسادت ـ که باعث آشفتگى ذهن مىشوند ـ بپرهیزیم، آن موقع، شاید به حقیقت، نزدیکتر شویم. البته راههاى بسیارى براى دستیابى به حقیقت وجود دارد؛ امّا نهایتاً همه مسیرها به یک جا ختم مىشوند.
امّا ممکن است این جواب در مقابل پیچیدگى انسان، بسیار ساده به نظر برسد، ولى درک این موضوع به عبادت بىقید و شرط خدا و تلاش بسیار نیاز دارد. باید خود را به دست حقیقت سپرد!
گاهى اوقاتْ ممکن است بگوییم امّا من مىخواهم چنین و چنان شوم، و تنها اگر این مقدار پول یا آن شغل را داشتم و یا صاحب آن موقعیت بودم و چنان زن یا شوهرى داشتم، واقعاً دیگر از دست همه مشکلات خلاص مىشدم و غمى نداشتم؛ امّا من به شما مىگویم که همه ی اینها توهمى بیش نیست.
مشکلات من همواره از خواستههاى بىشمار و خودخواهانهام ناشى مىشود؛ چرا که دائماً آنها را در ذهن دارم و آثارشان در رفتار و کابوسهایم نمایان مىشوند. به علاوه، ترس، ریشه بسیارى از کابوسهایم است. ترس از آینده، ترس از اینکه در دوران پیرى از لحاظ مالى تأمین نباشم (البته اگر به آن برسم)، ترس از دست دادن آنچه دارم یا خواهم داشت مثلاً موقعیت اجتماعى و اقتصادى در دنیا و نیز ترس از آشکار شدن نقاط ضعفم بر دیگران، همه این عوامل، مرا وادار مىسازند که همواره نقابى بر چهره داشته باشم و تصویر کاذبى از خودم خلق کنم. همین، موجب مىشود آرامش را از دست بدهم و براى رسیدن به خواستههاى ذهنىام دست به مبارزه بزنم. گرچه مىدانم در جاده پر پیچ و خمى گام برمىدارم، امّا با آرامش خاطر حتى بیشتر مىروم و گمان مىکنم کار درستى انجام مىدهم.
نمىخواهم خارقالعاده باشم: فردى متموّل و صاحبنام! در عینِ حال نمىخواهم جاده آرامش و شادمانى را به تنهایى بپیمایم. بنابراین، نهایت تلاشم را مىکنم تا کیفیت زندگىام را بهبود بخشم. در نتیجه مىکوشم تا شریکى بیابم تا در این راه، همراهىام کند، در جاده خیالىِ آرامش و شادى. امّا او «کارهاى» خودش را دارد. به علاوه، انتظار دارد من تسلیم سرعت سرسامآور زندگى شوم و براى کامل کردن آن مسئولیت، کارهاى مختلفى را برعهده گیرم تا مرد ایدهآل او شوم که به معناى برآوردن خواستههایش است؛ امّا بعد از این، چه بر سر من و شرافتم مىآید؟ آیا باید براى همیشه خودم را قربانى خواستههایش کنم؟ اگر نه، پس چه؟ آیا نباید با یکدیگر تفاهم داشته باشیم؛ زیرا من یک زندگى ساده را ترجیح مىدهم که با خود یک عمر نظام اعتقادى شدیدى را همراه دارد یا باید کورکورانه از خواستههاى او پیروى کنم و همانى باشم که مىخواهد؟
نه دوست من! هرگز باور ندارم که خوشحال کردن او کاملاً وظیفه من باشد؛ شادى باید از درونش بجوشد و ساطع شود، آن موقع در کنار یکدیگر، خوشبخت خواهیم زیست. اگر او مىاندیشد که تنها وظیفه من، به عنوان همسرش این است که او را شادمان سازم و تمام وسایل زندگى را برایش فراهم آورم، پس تکلیف نظام اعتقادىام چه مىشود؟ آیا باید بدون توجه به احساساتش هر آنچه مىخواهم انجام دهم یا در این رابطه از خود بگذرم؟ در کجاى این رابطه مىتوانیم به یک تعادل واقعى دست یابیم تا بتوانیم یکدیگر را با نوعى احترام و تفاهم به رسمیت بشناسیم؟
همواره در هر برخوردى، یک تعادل ظریف وجود دارد، خواه بین یک زن و شوهر باشد یا در محیط یک خانواده و یا در سطح گستردهترى در جامعه و تنگناهاى سیاسى پیچیده. در این میان، لازم است براى رسیدن به تعادل، نوعى حس توافق را بیابیم تا بتوانیم «نفس خویش» را مهار کنیم که همواره بدون توجه به عواقب، خواهان چیزهاى بیشترى است. امروز فکر مىکنیم اگر به جنگ «تروریسم» در جهان برویم همه مشکلاتمان حل خواهند شد و خواهیم توانست براى نسل آینده، زندگى آرام و شادى را فراهم آوریم. دیروز با کمونیسم مبارزه مىکردیم و سپس با این نظام اخلاقى یا آن شیوه عبادتى جنگیدیم. همیشه در راه رسیدن به آرامش و سعادت، مانعى وجود دارد؛ زیرا خواستههایمان براى دست یافتن به یک زندگىِ به اصطلاح ایدهآل، نامحدود است.
امّا این اعمال و طرز فکرهاى مختلف چه عواقبى دارد؟ آیا از میزان خساراتى که به طبیعت وارد مىآوریم اطلاع نداریم؟ با ساختن دیوارهاى جدایى بین «ما» و «آنها» حس تفرقه مىاندازیم. تا به کى اینگونه مىتوانیم ادامه دهیم پیش از آن که دریابیم آن زندگىِ به اصطلاحات ایدهآل که در جستجویش هستیم، خیالى باطل بیش نیست؟
اگر به تاریخ بشر، نگاهى بیندازید، ردّ پاى جنگ را به عنوان عامل اصلى تفرقه خواهید یافت. با وجود این که همه مىدانیم جنگ، هیچ چیز به همراه ندارد مگر خرابى، امّا هنوز براى دفاع از دشمنى که جایى در آن بیرون قرار دارد، به فکر ساختن سلاحهاى پیچیدهترى هستیم. گویى همواره دشمنى هست تا امنیت ما را به مخاطره بیندازد!
این دشمن کیست؟ آیا تصویرى خیالى از یک انسان اهریمنى نیست که خود ما در ذهنمان آن را پروراندهایم؟ من مىپرسم آیا واقعاً دشمنى در آنجا وجود دارد؟ یا خودمان آن را در ذهن خلق مىکنیم و در واقعیت به آن عینیت مىبخشیم؟ شخصاً هرگز نتوانستهام از نیروى تفکّر انسان و طرز کارش سر در بیاورم؛ چرا که واقعاً سرشار از پریشانى است! بنابراین، تنها کارى که در حال حاضر مىتوانم انجام دهم این است که به درگاه پروردگار دعا کنم تا همه انسانهایى را که در جاده خشم، طمع، ترس و غفلت گام برمىدارند به راه آرامش، سعادت، حقیقت و حکمت رهنمون سازد. خداوند، همه روحهاى سرگردان را بیامرزد!
من زندگى را عاشقانه دوست دارم و آرزویم است که همه خوشحال و تندرست زندگى کنند. با این حال، گاهى اوقات، احساس درماندگى مىکنم؛ امّا ناامید نیستم. باور دارم که حقیقت، همیشه پیروز خواهد شد و سرنوشتِ ما را به حال خود رها نخواهد کرد، چه در زندگى گذراى امروز و چه در زندگى آینده ناآمده.
شادى و غم، دو روى یک سکّهاند. همه این فراز و نشیبها در ذهن اتفاق مىافتد. باید فراتر از ذهن رفت؛ به عبارت دیگر، باید یک شاهد بود. اگر خودتان را به عنوان ذهن در نظر بگیرید به بررسى همه مشکلات مىپردازید.
درست همان گونه که فیلم مىبینید، مىتوانید ذهنتان را ببینید که دارد همه فیلم را بازى مىکند. مگر این که از بالا به آن بنگرید و تغییراتى را که در ذهن رخ مىدهد تشخیص دهید، مثلاً: «من خوشحالم»، «من ناراحتم» و ... شما هرگز خوشحال یا ناراحت نیستید؛ بلکه همواره یکسان هستید. شما خودتان هستید: تصویرى از خداوند!
اطمینان دارم که همه این کلمات تکرارى را بارها و بارها قبلاً شنیدهاید؛ امّا چه خوب است که همیشه خاطراتمان را مرور کنیم و به خاطر بیاوریم چه کسى هستیم، در کجا ایستادهایم و به کجا خواهیم رفت!
نویسنده : دکتر محمود حسینى عاشقآبادى - مترجم: مهرى فرکى